به گزارش خبرگزاری تسنیم از کوهدشت، مرد لاغراندام و بلندقامتی با لباسهای سیاهاندود، کنار خانهای کاهگلی ایستادهاست. درِ آهنی زنگزده را با تکان دست باز میکند. حیاطِ خانه آمیخته به بوی نفت است. حلبیهای نفت پشت درِ زنگزده بهردیف ایستادهاند. زنی از دور با قدمهای تند نزدیک میشود، دستها را در هم گرهزده. به دیوار ترکخورده تکیه میدهد.
در حسرتِ پزشک
زن خیره به دوربین، خالی از امید حرف میزند. اندوهِ حسرتها عمیقِ چشمانش را بیفروغ کردهاست: «روستای ما نه گاز دارد و نه بهداشت. چندماهی است که پای هیچ پزشکی به اینجا باز نشدهاست. دارو و داروخانه هم که در روستا یافت نمیشود. درد که ناگهان شود، اهالی مجبور هستند با ماشین دربستی مریضهایشان را در کوهدشت درمان کنند. کرایه هر ماشین دربستی هم ۵۰ هزارتومان است. بیشتر مردهای آبادی پیِ کار به شهرهای دیگر رفتهاند. زنان ماندهاند و انبوه زخمهای دستِ تنها که چشمِ جوانیشان را خراش دادهاست.»
خرید نفت دبستان از جیب مردم
زن خیره به زمین، نگاه سردش را میدزدد. با دستهای پنهان در زیرِ چادر به دیوارهای خانه اشاره میکند. سقفهای چوبی رنگورخ ندارد، ایستاده به ستونِ آه. سوسوی چراغ نفتی با بادِ ریخته در لای پنجره، کم و زیاد میشود. زن دست میبرد به فتیله چراغ:«سهمیه نفت کوپنی نمیتواند خانههای ما را گرم کند. در سرمای سخت روستای بلوران میلرزیم با زمستانهای چسبیده به کوهستان و جنگل. خانههای فرسوده از کاهگل مقاومسازی نشده. بنیاد مسکن شهرستان کوهدشت هیچ همکاری در پرداختِ وام ندارد.
گازکشی هم که در روستا نیست، باید اجاقگازها را با کپسولهای گاز روشن کنیم. در هر ماه بهطور معمول شش کپسول گاز مصرف میکنیم. این مقدار جوابگوی خانههای لرزان و پختوپز نیست. حالا خانهها به کنار. تنها دبستان روستا هم نفت ندارد. فرزندانمان در کلاسی با شیشههای شکسته درس میخوانند. ما خودمان نفت دبستان را خریداری میکنیم. روزهایی که نتوانیم نفت بخریم، خیالِ ما آن روز نگرانِ سرما است.»
مادرانِ عزادار
زن انگار همه حرفها را ریختهباشد در چشم دوربین، آرام میگیرد. چراغ نفتی با آخرین تقلاهای روشنایی خاموششده. از خانه کاهگلی و دیوارهای ترکخورده از زلزله زدهایم بیرون. دختران در آنسوی جاده ایستادهاند به صفِ انتظار. همدیگر را خبر کردهاند که خبرنگاری از شهر آمدهاست. تندبادی سرد میوزد. آبِ چشمها جمعشده. همه میخواهند حرفهای بغضشده روستا را جار بزنند. راه مواصلاتی کرمانشاه به خوزستان از روستای «بلوران» عبور میکند. فاصله ۳۵ کیلومتر تا کوهدشت آبادانی را از اینجا رخت بستهاست.
یکی از دختران روستا پیشتر میآید. زخمی و استوار حرف میزند:«اینجا طرح هادی روستا ندارد. سگهای ولگرد در خیابان پرسه میزنند. بهداشت که نباشد، انباشتههای زباله با زندگیها گره خوردهاست. در روستا ماما هم نیست. فرزندان بسیاری از زنان باردار سقط شده، با رختِ عزا گیسوی مادران را بافتهاست. اینجا حتی برای کودکانمان هم واکسن نیست. فرزند من نتوانسته واکسن سه ماهگیاش را تزریق کند، حالا در سن سه سالگی ماندهاست، بیواکسن. تکلیف محدوده جاده هم روشن نیست. قرار بوده بخشی از آن عقبنشینی کند، امّا هنوز خانههای کنار جاده سرگردان ماندهاند.»
مخروبه دبستان
صحبت دخترانِ انتظار تمامشده، راهشان را به سمت خانه کج میکنند. از دور کودکی حدود ۱۰ ساله دستش را تکان میدهد. از همان دور نامِ مدرسه را بانگ میزند. راه تنها دبستان روستا پیچیده در یک خیابان زباله. بوی پِهن از دیوارها بالا میرود. سقف کلاسها، دوده زده. دیوارهای کمتحمل طاقتِ بافت قدیمی را ندارد. یک گوشه از کلاس، میزها زواردررفته است، گوشه دیگر آن بخاری خاموش، چسبیده به دیوار.
صورتِ دانشآموزان سرخ از کلاسهای سرد است. دستِ تمنا را دراز کرده به بخاریِ خراب. دبستان شهید بروجردی فقط یک چاردیواری دارد و سقفی سرد و رنگپریده. روی دیوارها پُر از خط و خراش است. میزها فرسوده و ترک خورده. دانش آموزان بیوقفه و با اجازه حرف میزنند:«اجازه خانم! ما در دبستان یخ میزنیم. مدرسهمان در و دیوارِ درست و حسابی ندارد. دستها یخزده که باشد، به گوشِ درس نمیرود. زمستانها سرمای این منطقه کمتر از مناطق سردسیری نیست. صبحهایی که سوز سرما بیداد میکند، خبری از سیستم گرمایشی نیست. بگویید برای ما مدرسه بسازند.»
خورشید به وسطِ آسمان رسیده و حسرتهای دانشآموزان خیره است به تنهاییهای روستا، به دورافتادگیهای بختبرگشته، به روستایی که جادهی آن در غرب کشور میگذرد، امّا رؤیای آبادانی را برای آنها به بنبست رساندهاست.